آهو

تنها کسی که مرا درک می کند , یک روز مزا ترک می کند.

آهو

تنها کسی که مرا درک می کند , یک روز مزا ترک می کند.

ستاره

قسمت آخر

.... امتحانهای دیپلم ماهم بالاخره تموم شد. من که مشکلی برام پیش نیومد... ولی علیرضا فیزیک و یه درس دیگه که الان یادم نیست رو نمره نیاورد. ولی ریاضی قبول شد... اونم با نمره شونزده . تابستون با تموم شیرینی هاش رسید.تابستونی که برای همه ما تابستونی سرنوشت ساز بود.من که تصمیم داشتم هرطور شده درسم رو ادامه بدم ...با علیرضا هم که صحبت کردم اونم بدش نمیومد که درسش رو ادامه بده ولی درگیرامتحانای تجدیدیش شده بود... دو- سه جلسه ای باهاش فیزیک کار کردم تا اینکه امتحانات شهریور ماه شروع شد... * * *
لاغر شدی ...؟ !!! ؟
...
ولی هنوزم خوشگلی ....
ستاره دست علیرضا رو گرفت . علیرضا توی چهره اش دقیق شد تا بار دیگه تک تک جزئیات صورت ستاره رو ببینه ... علیرضا نمیدونست که این آخرین بارهائیست که ... * * *
نامه علیرضا مثه هرروز این بیست و یک سال گذشته توی دستامه ... اون خط خوبش که روی کاغذ زرد و کهنه شده نامه میدرخشه برام حکایتی از دورانی از زندگیم داره ... دورانی تلخ و زجر آور ...دورانی که با خوبی آغاز و با زشتی اتمام یافت ... * * *
"امید عزیز سلام ... شاید تعجب کنی که برات نامه ای مینویسم ... شاید انتظار نداشته باشی امید عزیز خطابت کنم . شاید اگه جای من بودی عکس العمل دیگه نشون میدادی . شاید فکر میکردی جور دیگه بجز نوشتن این سطور با تو رفتار کنم ...شاید... بله ...تمام این شاید ها درست است ... شاید تمام این شاید هارا انجام میدادم اگر طرف مقابلم امید نبود... ...ولی با تو نمیتونستم . تو را نمیتونستم تنبیه کنم ... نوشتن این سطور هم شایسته تو نیست ... شایسته امید...امید... امید ...هه ... دوست من ... بهترین دوست من .... بهترین یار دوران مشکلات و لذت هام ... روزی که تورو کنار خونه ستاره دیدم تقریبا همه چیز حدس زدم ... تموم اون دلخوریهات ... دلگیری های بعد از کیج ... مدرسه نیومدن هات ... سرسنگینیت با من ... و اونهایی که خودت بهتر از من میدونی ... تاحالا وضعیتی شبیه به تورو نداشتم ... شاید حق داشتی . اما چرا به من چیزی نگفتی ...؟ به خدا قسم اگر میدونستم ستاره رو دوست داری برای تو کنار میرفتم . فقط برای تو ....برای امید...برای بهترین دوستم . حتی دوستی بهتر از ستاره ... شاید باور نکنی در اوج زمانی که عاشق ستاره بودم باز هم تورو بهترین دوستم میدونستم چون نسبت به من واقعا حق دوستی رو بجا اورده بودی ... ولی تا اینجا تمام احساسات قبلم بود.تا قبل از اون اتفاق . ولی حالا احساس الانم رو بدون .... امید ! نامردی ... نامردتر از هر مردی که تا بحال دیدم ...
... همیشه به اینجای نامش که میرسم اشک توی چشام جمع میشه چند لحظه ای مکث میکنم و دوباره ادامه میدم :
" آره ...تنها اسمی که میشه روی تو گذوشت نامرده .نه ... تو نامرد هم نیستی ...تو لیاقت این رو هم نداری که نامرد صدات کنن . تو پست ترین آدمی هستی که تابحال دیدم ... بذار اینو اعتراف کنم . اون شب که کنار خونه ستاره اینا بودی نیم ساعت تو بحرت بودم . خیلی شکسته به نظر می رسیدی ... دلم برات سوخت ..آره دلم برای تو نامرد سوخت . چون میدونستم تو هم عاشق ستاره شدی . و همچنین این رو هم میدونستم که عشق به ستاره چه سخته . ولی به خدا قسم از دستت دلگیر نشدم ...با ستاره صحبت کردم .بهش گفتم که دوسش داری ... انقدر دوستت داشتم که حاضر شدم ستاره رو راضی کنم که باتو دوست بشه ....اما ستاره .... ستاره ... دختر وحشتناکی که زندگی منو خورد کرد.ستاره و تو کسانی بودین که به عنوان بهترین کسانم روتون حساب میکردم .ولی هردوتون خوب پاسخی به نیازهایم دادین ... البته خداروشکر میکنم که ماهیت جفتتون رو زود شناختم ستاره برخلاف انتظاری که داشتم هیچ عکس العملی به پاسخم نداد. فکر میکردم جیغ بزنه ....فریاد بزنه ...بگه که ازت منتنفره .ولی در کمال تعجب من هیچی نگفت ... تا اینکه مهر رسید. مهری که بیشتر از همه فکر میکردم عاشق ستاره ام .مهری که تازه امتحانام تموم شده بود و تصمیم داشتم طبق نصیحت جنابعالی برای کنکور آماده شم .. آره مهری که احساس میکردم تا اون موقع ستاره هیچ وقت به اون شدت دوستم نداشته .. اون شب وقتی تو و ستاره رو درحالیکه مست این ور و اون ور غلط میخوردین دیدم ،اولش باور نمیشد. ولی کم کم به ماهیت جفتتون پی بردم . ستاره در حالیکه دستش رو دور گردنت حلقه کرده بود و اون طور بی شرمانه باهات حرف میزد، خوب تونست خودش رو بهم بشناسونه . همون موقع خواستم جلو بیام و هردوتون رو... ولی وقتی بهتر فکر کردم دیدم نه ...شما لایق اون هم نیستین ... دلم برای خودم میسوزه ...شما پست فطرتها منو به بازی داده بودین ...توی تموم این مدت ستاره منو وسیله ای برای دیدن تو قرار داده بود. تو هم که بدت نمیومد ... از اون روز به بعد انگار که میخواستی به من قدرتت رو نشون بدی ... هر روز جوری خونشون میرفتی که من هم ببینمت ... و در حالیکه بهم پوزخندی میزدی انگار که در خیبر رو فتح میکنی درشون رو باز میکردی و داخل میشدی و منو با یک دنیا غم پشت سرت تنها میذاشتم ... هه ....منو بگو که به فکرتو بودم میخواستم علیرضا تنها نباشه ... نازنین رو میخواستم باهات دوست کنم که یه موقع از زندگی تکراریت خسته نشی . هه ...امید خجالتی ... امید چشم و گوش بسته ...ولی تو دست منو هم از پشت بسته بودی . بی خود فکرت بودم .تو خوب گلیمت رو از آب بیرون کشیدی ...خیلی خوب ..به قیمت گرفتن ستاره من .... چند روز پیش ستاره رو دیدم ...تنها بود... نمیدونم چطور شده بود که لذت با تو بودن رو از دست داده بود. به نظرم زشت میرسید...تابحال اونجوری زشت ندیده بودمش . از کنارش رد شدم .. حتی از رد شدن از کنارش هم احساس بدی داشتم . وقتی که چند قدمی از کنارش رد شدم صدام زد.با اون صدای نازک و حیله گرونش .میدونی چی گفت ...مطئنا میدونی ، چون خودت اونا رو بهش دیکته کردی ... ستاره گفت : " توی این چند سال ازت متنفر بودم .از حرکاتت ،گفتارت ،طرز راه رفتنت ،خندیدنت ... وقتی دستامو میگرفتی احساس میکردم دارم به چیز نجسی دست میزنم ... حالم ازت بهم میخوره ..."
آره همه حرفاشو زد... میدونی وقتی ازش پرسیدم " پس این همه سال چرا تظاهر میکردی "؟ چی جوابم رو داد؟ گفت :"میخواستم خوردت کنم ....مگه تو کم دخترا رو خورد میکردی ؟میخواستم مزش رو بفهمی ..." شاید ستاره راست میگه ...شاید این عقوبت تموم اون کارهای خودمه که داره قضای طبیعت رو خوب دادخواهی میکنه ... و اما تو امید... به خدا قسم من از حقم گذشتم . ستاره مال تو ... ولی به صمیمیت اون سالهایی که با هم دوست بودیم یه نصیحت برات دارم ... ستاره همون طور که منو ترک کرد تو رو هم روزی ترک خواهد کرد... پس از الان آمادگی اون روز رو داشته باش ستاره عفریته ایه که همون طور که منو شکست تورو هم میتونه ازبین ببره ... این هم خصوصیت بعضی از دختراست . میدونی امید..تو با ستاره فرق داری ... اگر ستاره رو نشناختم تو رو خوب خوب میشناسم ... تو دچار احساسات زودگذرت شدی وگرنه ذاتا بد نیستی ...پس کمی بیشتر
فکر کن ... اینا رو برای خودت میگم . فکر نکن هنوزم ستاره دوست دارم . آره اعتراف میکنم روزی میپرستیدمش ولی الان دیگه نه . اولش که این مساله رو فهمیدم از تمام دخترها و زنها متنفر شدم ...کمی که منطقی فکر کردم دیدم ستاره نمیتونه نشون دهنده تمام زنها باشه ...این هم قسمتی از زندگی ما مردهاست که زنهایی مثه ستاره ماروخورد کنن .ولی بین این زنها بعضی ها هم مامردها رو تا افق بالا مبیرن ... امید....من فکرهامو کردم .ما از این محل میریم ... به خدا قسم نه تنها از تو بلکه از ستاره هم هیچ کینه ای بدل ندارم ... من دیگه نمیتونم کوچه های این محل ،تو،ستاره ،بابائی وتک تک جاهایی رو ازشون خاطراتی داشتم رو بار دیگه ببینم ... از همشون متنفرم ...
امیدوارم که با ستاره لحظات خوبی رو داشته باشی ..وهمچنین امیدوارم همیشه توی زندگیت موفق باشی ... کسی که همیشه بیادت خواهد بود:

علیرضا فراهانی ...
پائیز 1349 "

...آخرین بار که دیدمش این نامرو بهم داد. اونروز صبح میخواستم برم پیش ستاره . داخل کوچشون که شدم وانت قراضه ای که ته کوچه بود توجهم رو بخودش جلب کرد. در خونه علیرضا اینا باز بود.توی وانت پر بود از اثاث .چند لحظه ای همونجوری به وانت خیره بودم ... به طرف در ستاره اینا حرکت کردم که علیرضا اومد توی کوچه . بی اعتنا به طرف در حرکت کردم ... وقتی منو کنار در دید پوزخندی زد و خرت و پرتهائی رو که توی دستش بود رو گذوشت توی وانت .و سپس به طرف من حرکت کرد... با لبخندی بهم گفت :
- سلام ...
جوابش رو ندادم ، رومو کردم طرف در و خواستم در بزنم ... دستم رو توی هوا محکم گرفت و همونطوری که میخندید گفت :
نه دیگه ... قرار نشد جواب سلام همو ندیم ... تازه اگه یکی بین ما بخواد جواب سلام اونکی رو نده منم نه تو...
توی دلم بهش آفرین میگفتم ...چطور میتونست با اون اتفاقهایی که افتاده بود با اون استقامتش اونقدر باهام خونسردانه صحبت کنه ؟
بزور دستم رو از دستش خارج کردم ...
اخمی کرد و گفت :
باهات حرفی دارم ...
حرفتو بگو ...من کار دارم ...
در حالیکه به در نگاه میکرد خنده ای کرد و ادامه داد:
بله ...میدونم حضرتعالی کار دارن ...زیاد وقتتون رو نمیگیرم میخواستم از محضرتون خداحافظی کنم ... و در حالیکه جدیتر نشون میداد دوباره ادامه داد:
ما داریم برای همیشه از اینجا میریم ...
یه لحظه انگار که روم آب سردی میریختن جا خوردم ...اصلا باورم نمیشد... از طرف دیگه از رفتتنش خوشحال بودم ولی احساس کردم بغض توی گلوم اومده ....براحتی نمیتونستم اون سالهای خوب باهم بودن رو فراموش کنم . یه لحظه بفکرم رسید که بغلش کنم و درد دلم رو تموما بهش بگم ولی بزور خودم رو کنترل کردم و در حالیکه تظاهر به بی اعتنائی میکردم گفتم :
خب ...به سلامت ...ایشالله که موفق باشی ...حرفت همین بود؟
آره قسمتیش همین بود...
بعد در حالیکه از توی جیبش پاکتی رو درمیورد گفت :
و قسمتیش رو هم توی این نامه برات نوشتم ... امید باور کن اگه بخاطر اون سالهای خوبی که باهم داشتیم نبود این نامرو هم بهت نمیدادم ...
با اکراه پاکت رو ازش گرفتم و برای آخرین بار توی صورتش نگاه کردم ... هنوزم اون ابهت همیشگیش رو داشت ... حتی از دست دادن
ستاره هم نتونسته بود ابهت علیرضا رو ازش بگیره .... از این موضوع خوشحال بودم ... کم کم داشتم احساس میکردم که صدای خفه بغضم داره تبدیل میشه به قطرات ریز اشک . برای همین رومو کردم طرف دیگه که علیرضا منو با اون حال نبینه ... علیرضا هم به طرف خونشون برگشت ... دوباره نگاهش کردم . با ابهت همیشگیش قدم برمیداشت ... اشکم زمین کنار در رو خیس کرد... * * *
چندین بار در زدم ، اما از ستاره خبری نشد.کم کم داشتم نگران میشدم .یه ربی گذشت ...ولی باز هم در رو باز نکرد. دیگه نتونستم تحمل کنم ... پام رو گذوشتم روی تکه آجری که از دیوار بیرون مونده بود و به هر زحمتی بود خودم رو اونور دیوار رسوندم . حیاط خالیبود...با دیدن حوض فیروزه ای به یاد علیرضا افتادم ... * * *
نامه رو توی پاکت میذارم . این تنها نوشته ایست ک ه هر بار راحت میتونه منو به گریه وادار کنه . علیرضا... ! تو تموم حرفاتو زدی ... اما منم حرفهایی برای گفتن داشتم ...چرا صبر نکردی تا اونا رو هم گوش کنی ؟ امیدوارم روزی ببینمت و اونهارو هم بهت بگم ... اگر گفتنشون بیست و یک سال پیش ایراد داشت حالا دیگه فکر نمیکنم ایرادی داشته باشه و دیگه اثری روت نخواهد داشت .... ای کاش ببینمت و بهت بگم که : " مهر ماه همون سال بود که ستاره رو بعد از چهار ماه باز هم
دیدم... اون روز ستاره ...
... اونروز ستاره خیلی شکسته و خسته به نظر میرسید.نمیدونم چه مدت بود که منتظرم وایساده بود تا بیام . وقتی از دور منو دید با عجله به طرف اومد...
سلام ...
سلام ستاره خانم ...حال شما خوبه ؟
متشکرم ..امید خان ..؟
رنگش پریده بود... به نظرم اومد زیاد رو فرم نیست . با تعجب گفتم : بعله ؟
من باهاتون کار دارم ...میتونین چند لحظه وقتتون رو بدین به من !؟
خواهش میکنم .یه لحظه صبر کنین اینا رو بذارم خونه ،الان میام . پاکت های میوه ای رو که گرفته بودم رو خونه گذاشتم و پیش ستاره برگشتم ... خب من درخدمتم ...
بریم خونه اونجا بهتر میتونیم صحبت کنیم ...
رفتارش به نظرم عجیب میومد... "بریم خونه ...."؟ . چرا مگه چی میخواست بگه که حتما باید میرفتیم خونشون ...
با اینکه دلم نمیخواست ،ولی به طرف خونشون حرکت کردیم . توی راه به این فکر میکردم که چه بد میشه اگه علیرضا مارو با هم ببینه ... برای همین با عجله گام برمیداشتم ، ولی به نظرم میرسید که ستاره آروم آروم راه میاد ... چند قدمی که جلوتر میوفتادم برمیگشتم و نگاش میکردم ...خیلی نگران بودم که نکنه علیرضا مارو با هم ببینه . وقتی نگاش میکردم صورتش غرق در عرق میدیم ...
بالاخره با هر زحمتی که بود به خونشون رسیدم . وقتی میخواست کلید در رو از توی جیبش در بیاره دستش میلرزید. نمی تونست کلید رو توی جاش بندازه ... ازش کلید رو گرفتم و در رو باز کردم ...
ستاره ؟ تو حالت خوبه ؟
جوابم رو نداد. داخل خونه شد.منم پشتش داخل شدم ... منو توی تنها اطاق اون خونه راهنمایی کرد. خودش در حالیکه در چیزی رو که به ظاهر یخچال بود! رو باز میکرد مثه کسایی که ساعت هاست آب نخوردن به پارچ آب هجوم برد. بعد هم در حالیکه به نظر میرسید بزور بدن خستش رو تکون میده به طرف من اومد و روبروی من ، روی زمین نشست ... به صورتش نگاه کردم . اصلا اون ستاره همیشه نبود. با اینکه ماهها بود که ستاره رو فراموش کرده بودم ولی میدونستم که قبلا زیباتر بنظرمیرسید. در حالیکه نفس نفس میزد گفت :
امید خان ببخشید که مزاحم شما شدم ... مطلبی بود که میخواستم با شما در میون بذارم ...
خواهش میکنم ...چه زحمتی ؟ اتفاقی افتاده ؟
اتفاقی که نه ...فقط .... میتونم یه خواهشی ازتون بکنم ؟
بله ...حتما...
میدونم شما برای علیرضا بهترین دوست بودین و هستین ... ازتون خواهش میکنم چیزی رو که ازتون میخوام بخاطر علیرضا، برام انجام
دهید...
اصلا متوجه منظورش نمیشدم .. خیلی کنجکاو شده بودم که بدونم اون چه مطلب مهمیه که ستاره رو مجبور کرده که بعد از چهار ماه که ازم
خبری نداشته ،بیاد بخاطرش منو بخونشون بیاره ...
من اگه در حد توانم باشه حتما حتما براتون انجامش میدم .
خب ...قبول دارم که کمی براتون سخته ... مخصوصا برای شما که سالیانه ساله با علیرضا ...
سرفه های ممتدی که کرد مانع ادامه دادن حرفش شد . بالاخره در حالیکه جلوی دهنش رو میگرفت ادامه داد:
دوستید، خیلی مشکله ... میخواستم بگم که من ...
یک لحظه سکوت کرد... دیگه اصلا نمتوینسم منظر بمونم ...
- شما چی ؟
- من مریضم ...
اولش فکر کردم که یه سرما خوردگی کوچیکه ... اصلا قبل از اینکه بگه فهمیده بودم که حالش خوب نیست ...از سرفهاش معلوم بود.
- خب ..این که مهم نیست ...ایشالله خوب ...
در حالیکه اشک توی چشماش جمع شده بود حرفم رو قطع کرد و گفت :
- نه من دیگه هیچ وقت خوب نمیشم ...
یه لحظه فکر کردم که اشتباه شنیدم ... با تعجب پرسیدم :
- چی !!!؟
- من سرطان دارم ...!
دیگه متوجه نشدم که چی شد... چشام فقط سیاهی میدید.گوشام هیچ چیز رو نمیشنید... * * *
ستاره تو چقدر خوبی ... لبهای خوشگلش رو درحالیکه بهم التماس میکرد تا قبول کنم رو بخاطر میووردم . ازم خواسته بود که به علیرضا
اصلا موضوع مریضیش رو نگم ... ازم خواسته بود جوری رفتار کنم که علیرضا ازش متنفر شه ...
کمی که بخودم مسلط شده بودم ازش پرسیده بودم :
ولی آخه چرا؟ تو الان بیشترین موقعی هست که علیرضا رو احتیاج داری ...
امید ...ازت خواهش میکنم قبول کن ... تو به من قول داده بودی .. تو اخلاق علیرضا رو بهتر از من میدونی ... میدونی که علیرضااگه بفهمه خورد میشه ... پس نذار که این اتفاق بیوفته
دیگه نمتونستم خودم رو کنترل کنم .صدای هق هق منو ستاره فضای تاریک ،غروبی اطاق رو فراگرفته بود.
سرطان کلیه ... یک ماه بود که میدونست ... یه روز وقتی که نفسش گرفته بود،رفته بود دکتر و بعد از آزمایشات انجام شده معلوم شده بود سرطان داره ... و او در این مدت حتی به بابائی هم موضوع رو نگفته بود.
تصمیممون رو گرفتیم توی اون مدت کوتاه یک لحظه تنهاش نمیذاشتم . مریضی ستاره ذره ذره داشت منم آب میکرد.اغلب با اون حالش مجبور
میشدیم توی کوچه های اطراف قدم بزنیم که علیرضا مارو با هم بینه ... توی اون مدت فهمیدم که عشق ستاره به علیرضا رو تابحال توی هیچ کتاب و دیوانی کشف نکرده ام ... * * *
به زور از دیوار آجری خونشون بالا رفتم ... پاکتی که علیرضا داده بود هنوز هم توی دستهام بود. حیاطشون ساکت بود... با دیدن حوض فیروزه ای به یاد علیرضا افتادم ....
کم کم داشتم برای ستاره نگران میشدم . بلند صداش کردم ... اما صدائی نمیومد. با عجله به طرف اطاق حرکت کردم ... بدرون اطاق رسیدم ... ستاره وسط اطاق بیهوش روی زمین افتاده بود لیوان آبی واژگون کنارش روی زمین قرار داشت ... کنارش زانو زدم ... بازوان باریکش رو تکون دادم و صداش کردم . بعد از چند لحظه بزور پلکهاشو باز کرد و در حالیکه سعی میکرد که حرف بزنه گفت :
- امید .......خیلی ...خوب ....شد ...که ..اومدی ...من دارم ...
همون موقع از دهنش خون اومد بیرون ... کلی کلافه شده بودم .اصلا نمیدونستم چیکار باید بکنم ....حسابی دست و پامو گم کرده بودم . دستای سردش رو وی دستام گرفتم و با صدایی که احساس میکردم میلرزه گفتم :
- ستاره ازت خواهش میکنم حرف نزن ...خواهش میکنم ...
به سختی ادامه داد:
- من ....باعث شدم ...دوستی تو با علیرضا......
دستاش هر لحظه سردتر میشد... پلکهاش آروم آروم بسته شد و دوباره در حالیکه اسم علیرضا رو تکرار میکرد لبخندی زد... دستهاش دیگه کاملا سرد شده بودند... انگشتای باریکش رو نوازش کردم . وبه جای اشکام که روی گونهاش میریخت نگاه میکردم .
... ستاره تو چقدر خوب بودی ...

پایان

امیر پاشا آزاد

شهاب

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد